سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خدا

توکل کن،

تفکر کن،

سپس آستینها را بالا بزن،

آنگاه دستان خداوند را می بینی که زودتر از تو دست به کار شده است


» نظر

تولد دوباره


 

هر روز صبح با طلوع آفتاب خدا ( خدا، پدر مقدس، یهو، کائنات...، ارزش مفاهیم بیش از اسامیه) یک فرصت تازه در اختیار من قرار میده تا زندگی جدیدی رو آغاز کنم و این بار کار درست رو انجام بدم، کاری رو که دنیا و تمام اون چیزی که در دنیا می بینم داره اون رو فریاد میزنه و هر روز به من یادآوری می کنه...، طبیعت چه بی حساب می بخشه و چه بی انتظار! و من چه حسابگرانه به تجارت چیزی مشغولم که اسمش رو عشق میگذارم و به خاطر کوچکترین چیزی زمین و زمان رو رهین الطاف خودم می دونم! اصلا به این فکر نمی کنم که چطور به دنیا اومدم و چطور از دنیا میرم! اینها رو فراموش می کنم و فقط به چیزی اهمیت میدم که الان در اختیار من قرار داده شده و همه رو ناشی از تلاش و لیاقت خودم میدونم ( و طبیعیه که وقتی اینها از دست بره من هم به یک انسان بی لیاقت تبدیل بشم که حتی لیاقت اینکه خودم هم خودم رو دوست داشته باشم ندارم...) صبح تا شب رو به تجارت مشغولم، تجارت بدست آوردن چیزهای جدید، ثروت، قدرت، عشق، انسان...، بله، انسان. انسانها رو می خرم تا بتونم توی ویترینم اونها رو تماشا کنم و لذت ببرم، مثل تابلوی نقاشی و... و این آدمها تا زمانی برام ارزش دارن که به مجموعه من اضافه نشدن چون بعد از اون دیگه مالک اونها هستم و نیازی به تلاش اضافه نیست، پس ارزش آدمها رو فقط در تنهایی هام حس می کنم و انسانها هر چه از من دورتر با ارزش تر...، هیچگاه عزیزانم رو در آغوش نمی گیرم و از کلام محبت آمیزی استفاده نمی کنم، محبتم رو (اون زمانی که فرصتی برای عشق ورزیدن هست) از نزدیکترین کسانم دریغ می کنم و اینطوری خودم هم محبتی رو حس نمی کنم، همیشه حسرت لحظه های از دست رفته و کارهای نکرده ام رو می خورم، انگار که فقط برای حسرت خوردن به دنیا اومدم...   کاش من هم به اندازه یک درخت بزرگی داشتم، سایه ای و چوبی و میوه ای، برای آرامش و آسایش، خورده شدن، ساخته شدن و سوخته شدن بی حساب  "من ندیدم بیدی، سایه‌اش را بفروشد به زمین. رایگان می‌بخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ" (سهراب سپهری کاش بزرگی آبی رو داشتم که بدون دیده شدن هر روز تشنگی ها رو رفع می کردم و پاکیزه می کردم... کاش گلی بودم و عطری داشتم و زیبایی و اونقدر بزرگ بودم که همه رو نثار اون کسی بکنم که بی توجه به جاندار بودنم منو از شاخه جدا می کنه... کاش پرنده شادیهام بلندپروازتر از خودخواهی های من باشه تا بتونه سری هم به دیگران بزنه... کاش از تخت رفیع منیت خودم پایین بیام تا انسانها رو مثل یک نقطه نبینم، تا بتونم بزرگی و ارزش دیگران رو هم ببینم و درک کنم، با اونها باشم نه جدا از اونها کاش بدونم زندگی یک تلاش بی وقفه ست برای شاد کردن دل دیگران، برای لبریز کردن جام دلهاشون از عشق و محبت... کاش بدونم تنها چیزی که دارم محبت اون پرنده ایه که هر روز با بالهای خودش پرواز می کنه تا سری به کوچه دل من بزنه... کاش همین لحظه تولد دوباره ام رو جشن بگیرم.//

» نظر