سفارش تبلیغ
صبا ویژن

این شیوهی خداوند است!

آیا تا به حال شده جایی نشسته باشید و یک دفعه دلتان بخواهدبرای کسی که دوستش دارید، کاری نیک انجام دهید؟ این شیوه‌ی خداوند است!

 

او با شماصحبت می‌کند و می‌خواهد شما با او حرف بزنید. آیا تا به حال مستاصل و تنها شده اید،طوری که هیچ کس نباشد تا با او حرف بزنید؟ این شیوه‌ی خداوند است!

 

آیا تا به حال اتفاق افتاده که به کسی فکر کنید که مدت‌هاست از او خبری ندارید سپس، بعد از مدتی کوتاه او  را ببینید یا تماس تلفنی از جانب او داشته باشید؟ این شیوه‌ی خداوند است!

 

آیا تا به حال چیز خارق‌العاده‌ای را بدون اینکه آن را درخواست کرده باشید، دریافتکرده‌اید در حالی که توانایی پرداخت هزینه آن را نداشته‌اید؟ این شیوه‌ی خداونداست!

 

او از خواسته قلبی ما خبر دارد.. آیا فکر می‌کنید این متن را تصادفیخوانده‌اید؟ نه اینطور نیست. و اکنون این خداوند است که در قلبتان حضور دارد.

 

معجزه باران

http://i33.tinypic.com/izqeeo.gif

 

آن روز یکی از گرم‌ترین روزهای فصلخشکسالی بود و تقریباً یک ماه بود که رنگ باران را ندیده بودیم.

 

 پرندگان یکی‌یکی ازپا درمی‌آمدند و محصولات کشاورزی همه از بین رفته بودند، گاوها دیگر شیر نمی‌دادند،نهرها و جویبارها همه خشک شده بودند و همین خشکسالی باعث ورشکستگی بسیاری ازکشاورزان شده بود. هر روز شوهرم به همراه برادرانش به طرز طاقت‌فرسایی آب را بهمزارع می‌رساندند.

 

خوب البته این اواخر تانکر آبی خریداری کرده بودیم و هر روز درمحل توزیع آب، آن را از جیره‌مان پر می‌کردیم. اگر به زودی باران نمی‌بارید، ممکنبود همه چیزمان را از دست بدهیم و در همان روز بود که درس بزرگی از همیاری گرفتم وبا چشمان خود شاهد معجزه‌ای بودم.

 

وقتی در آشپزخانه مشغول تهیه‌ی ناهار برای شوهر وبرادر شوهرهایم بودم، "بیلی" پسر شش ساله‌ام را در حالی که به سمت جنگل می‌رفت،دیدم. او به آسوده‌خیالی یک کودک خردسال نبود. طوری قدم برمی‌داشت مثل این که هدفمهمی دارد. من فقط پشت او را می‌دیدم، اما کاملاً مشخص بود که با دقت بسیار راهمی‌رود و سعی می‌کند تا جای ممکن تکان نخورد. هنوز چند دقیقه‌ای از ناپدید ‌شدنش درجنگل نگذشته بود که با سرعت به سمت خانه برگشت.

 

 من هم با این فکر که هر کاری کهانجام می‌داده، دیگر تمام شده به درون خانه برگشتم تا ساندویچ‌ها را درست کنم. لحظه‌ای بعد او دوباره با قدم‌هایی آهسته و هدفمند به سمت جنگل رفت و این کار یکساعت طول کشید.

 

 با احتیاط به سمت جنگل قدم برمی‌داشت و بعد با عجله به سمت خانهمی‌دوید. بالاخره کاسه‌ی صبرم لبریز شد، دزدکی از خانه بیرون رفتم و او را تعقیبکردم. خیلی مراقب بودم که مرا نبیند. چون کاملا مشخص بود کار مهمی انجام می‌دهد ونمی‌خواستم فکر کند او را کنترل می‌کنم.

 

 دست‌هایش را دیدم که فنجانی کرده و درمقابل خود نگه داشته بود، خیلی مراقب بود تا آبی که در دستانش قرار داشت نریزد. آبیکه شاید بیشتر از دو یا سه قاشق نبود. هنگامی که دوباره به جنگل رفت، دزدکی به اونزدیک شدم، تیغ‌ها و شاخه‌های درختان با صورت او برخورد می‌کردند؛ اما هدف او خیلیخیلی مهم‌تر از این بود که بخواهد منصرف شود.

 

هنگامی که خم شدم تا ببینم او چه کارمی‌کند، با شگفت‌انگیزترین صحنه در عمرم مواجه شدم. چند آهوی بزرگ در مقابل او ظاهرشدند، سپس بیلی به سمت آنها رفت. دلم می‌خواست فریاد بکشم و او را از آنجا فراریدهم، اما از ترس نفسم بند آمده بود.

 

 بعد قوچی بزرگ را با شاخ‌هایی که نشان از مهارتخالق مطلق داشت، دیدم که به طرز خطرناکی به بیلی نزدیک شده بود، اما به او صدمه‌اینزد. حتی هنگامی که بیلی دو زانو روی زمین نشست، تکان هم نخورد.

 

روی زمین بچه آهوییافتاده بود و معلوم بود که از گرما و کم‌شدن آب بدن رنج می‌برد. بچه آهو سر خود رابا زحمت بسیار بالا آورد تا آبی را که در دستان پسرم بود لیس بزند. وقتی آب تمام شدو بیلی بلند شد تا با عجله به سمت خانه برگردد، خودم را پشت یک درخت پنهان کردم تامرا نبیند.

 

هنگامی که به سوی خانه و به سمت شیر آبی که آن را مسدود کرده بودممی‌رفت، او را دنبال کردم. بیلی شیر آب را تا آخر باز کرد و قطره‌ها آرام آرام شروعبه چکیدن کردند و او همان‌جا، در حالی که آفتاب به پشت او شلاق می‌زد، دو زانو نشستو منتظر ماند تا قطره‌های آبی که به آهستگی می‌چکیدند، دست‌های او را پر کند. حالاموضوع برایم روشن شده بود. به خاطر آب‌بازی با شلنگ آب در هفته‌ی گذشته و سخنرانیمفصلی که درباره اهمیت صرفه‌جویی در مصرف آب از من شنیده بود، کمک نخواسته بود.

 

تقریباً بیست دقیقه طول کشید تا دستان او پر از آب شد، وقتی که بلند شد و می‌خواستبه جنگل برگردد، من درست در مقابل او بودم در حالی که چشمان کوچکش پر از اشک شدهبود، فقط گفت: من آب را هدر ندادم و به مسیر خود ادامه داد. من هم با یک دیگ کوچکآب که از آشپزخانه برداشته بودم به او پیوستم. هنگامی که رسیدیم، عقب ایستادم و بهاو اجازه دادم بچه آهو را به تنهایی سیراب کند، زیرا این کار او بود و خودش بایدتمامش می‌کرد.

 

من ایستادم و مشغول تماشای زیباترین صحنه زندگی‌ام، یعنی سعی و تلاشبرای نجات جان دیگری شدم. وقتی قطره‌های اشک از صورتم به زمین می‌افتادند، ناگهانقطره‌ها، بیشتر و بیشتر شدند. به آسمان نگاه کردم، گویی خود خداوند بود که با غرورو افتخار می‌گریست.

 

بعضی‌ها شاید بگویند که این فقط یک اتفاق بوده و اینگونه معجزاتاصلاً وجود ندارند و یا شاید بگویند گاهی اوقات باید باران ببارد. من نمی‌توانم باآنها بحث کنم، حتی سعی هم نمی‌کنم. تنها چیزی که می‌توانم بگویم این است که باران،مزرعه ما را نجات داد.

 

 درست مثل عمل پسر بچه‌ای کوچک که باعث نجات جان یک آهو شد! این شیوه‌ی خداوند است!

 

 

 بهخداوند نگویید که چقدر طوفان مشکلات شما بزرگ و سهمگین است... به طوفان بگویید کهخدای شما چقدر بزرگ و توانا است .

 

باشد که همه موجودات شاد باشند


» نظر