سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه و آموزنده

 

پیر مردی تصمیم گرفت تا با پسر، عروس و نوه خود زندگی کند.

دستان پیرمرد می لرزید و چشمانش خوب نمی دید و به سختی می توانست راه برود.

هنگام خوردن شام، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را برزمین انداخت و شکست.

پسر وعروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدر بزرگ کاری بکنیم، وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد.

آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدر بزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد.

بعد از اینکه یک بشقاب ازدست پدر بزرگ افتاد و شکست، دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد.

هر وقت هم خانواده او را سرزنش میکردند، پدر بزرگ فقط اسک میریخت و هیچ نمیگفت.

یک روزعصر، قبل از شام، پدر متوجه پسر چهارساله خود شد که داشت با چند ته چوب بازی میکرد.

پدر رو به او کرد و گفت: پسرم، داری چی درست میکنی؟

پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید، در آنها غذا بخورید! و تبسمی کرد و به کارش ادامه داد.

از آن روز به بعد همه خانواده باهم سر یک میز غذا میخوردند.

بیایید با اون عزیزانی که زحمات زیادی برای ما کشیدن و الان از کار افتاده هستند کمی مدارا کنیم. فکر میکنم از این دست آدم ها کم و بیش در اکثر خانواده ها باشه و درسته که ممکنه زندگی با چنین افرادی سخت باشه، ولی اونها همونهایی هستند که زحمات بسیار زیادی برای ما کشیدن. حتی بعضی از اونها از کار افتاده نیستند و بخاطر شرایط سنی که دارند ممکن هست تلخ صحبت کنند. در هر حال بزرگ ما هستند و بهترین کار اینه که با اونها مدارا کنیم و از تندی و بی احترامی پرهیز کنیم. که خدا هم از ما راضی باشه. و گوش به زنگ باشیم که ما هم به اون سن و شرایط اونها ممکن است برسیم

 


» نظر