سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بدشانس ترین دزدان ایران

تمام این ماجراها واقعی است

 

 

 

هر کاری شانس می‌خواهد، حتی دزدی و کلاهبرداری. معلوم نیست بعضی از مجرم‌ها با این هوش سرشار و شانس شکفته با چه رویی می‌روند سراغ کار خلاف. یکی وسایلش را جا می‌گذارد، آن یکی یادش می‌رود قبلا هم از همین جا دزدی کرده و یکی دیگر از بخت خوشش یقه یک بوکسور را می‌گیرد. این هشدار کاملا جدی است: اگر نمی‌توانید روی اقبال‌تان حساب باز کنید یا موقع تقسیم هوش در صف دیگری ایستاده بودید، لااقل دور تبهکاری را خط بکشید. این طوری هم خودتان راحت‌ترید، هم آن بنده خداهایی که قرار است گیر شما بیفتند. پلیس هم دردسر نمی‌کشد و آمار پرونده‌های قضایی بالا و بالاتر نمی‌رود.

احتیاط کن

احتیاط شرط عقل است. مخصوصا اگر برای دزدی به یک آپارتمان 5 طبقه رفته باشید. یک دزد سحرخیز چند وقت پیش ساعت 7 صبح به یک ساختمان مسکونی رفت و دست به کار شد اما یک دفعه یکی از اهالی ساختمان را دید. برای اینکه خودش را پنهان کند، به طرف پشت بام دوید و بعد سعی کرد از سیم آنتن آویزان شود و خودش را به کوچه برساند اما سیم پاره شد و او از طبقه پنجم سقوط کرد. دزد بینوا که شانس آورده در این حادثه زنده مانده بود، با دست و پایی گچ گرفته دستگیر و راهی بازداشتگاه شد. یکی دیگر از همین دزدهای بی‌احتیاط برای سرقت به خانه‌ای در کامرانیه رفت اما وقتی می‌خواست از لای میله‌های حفاظ وارد آنجا شود، گیر کرد و هر چه دست و پا زد نتوانست خودش را خلاص کند به همین خاطر با داد و فریاد از همسایه‌ها کمک خواست و کار به آتش‌نشانی کشیده شد و بالاخره بعد از بریدن نرده‌ها او را نجات دادند البته بعد از این کار پسر سارق به کلانتری 123 نیاوران تحویل داده شد.

نقشت را بشناس

ساعت 12 شب 12 آذر بود که ماموران گشت پلیس دو مرد را در حال از جا درآوردن یک دریچه فلزی از زمین دیدند و سراغ‌شان رفتند و شروع کردند به پرس‌وجو. آن دو نفر هم بدون این که کم بیاورند، سرشان را بالا گرفتند و با اعتماد به نفس مثال‌زدنی گفتند کارمند سازمان آب و فاضلاب هستند و الان هم دارند ماموریت‌شان را انجام می‌دهند. همین یک جمله کافی بود تا هر دو نفرشان دستگیر شوند، چون آنها دریچه کانال مخابرات را از جا کنده بودند، همان دریچه‌هایی که در کوچه و خیابان کف زمین می‌بینیم و هر کدامش 90 تا 120 کیلو چدن خالص دارد و کلی می‌ارزد. خلاصه بعد از دستگیری این دو نفر معلوم شد آنها همان سارقانی هستند که از مدت‌ها قبل به جرم دزدیدن دریچه‌های کانال مخابرات در منطقه فلاح، یافت‌آباد، شهرک ولیعصر و بعد منیریه تحت تعقیب بودند و شرکت مخابرات بارها علیه‌شان شکایت کرده بود.

 

فردای همان روز هم یک آقایی که لباس نیروی انتظامی تنش بود و درجه‌هایش نشان می‌داد سرهنگ است برای یک سفر کوتاه به سالن راه‌آهن رفت اما بلافاصله دستگیرش کردند چون این مرد محترم نمی‌دانست لباس پلیس باید آرم و رسته هم داشته باشد و فقط چسباندن ستاره روی دوش کافی نیست. او یک مامور قلابی بود که مثل دو دزد قبلی نقشش را خوب نشناخته بود.

برگشتن، ممنوع!

حتما این جمله معروف پلیسی را شنیده‌اید که مجرم به صحنه جرم بر می‌گردد. البته آنها این کار را می‌کنند تا اگر اثر و ردپایی به جا مانده بود پاک کنند و از بین ببرند اما این ضرب‌المثل در مورد دزدان گزارش ما دلیل دیگری دارد. چند وقت پیش مرد قوی‌هیکلی به یک بانک رفت و همین که مسوول باجه سرش را برگرداند، هر چه چک و پول نقد نزدیک گیشه بود، برداشت و فرار کرد. با تحقیقات پلیسی معلوم شد این دزد ناشناس 373 هزار تومان پول نقد، دو فقره تراول چک 500 هزار تومانی، دو فقره چک 100 هزار تومانی و سه فقره چک 50 هزار تومانی دزدیده است. در حالی که هیچ ردپایی از سارق وجود نداشت مدتی بعد خود او به همان بانک رفت. البته این بار هدفش دزدی نبود. رفته بود آنجا تا به حسابش پول بریزد. او مثل یک مشتری متشخص فیش گرفت و داشت آن را پر می‌کرد که کارمند شعبه به خاطر هیکل درشت بلافاصله او را شناخت و با پلیس 110 تماس گرفت. پرونده این متهم در حال حاضر در شعبه 10 دادسرای ناحیه 5 تهران در جریان است.

حواست کجاست؟

این کم‌حواسی هم بددردسری است مخصوصا برای شاغلان در حرفه‌ سرقت. محسن 27 ساله یکی از همین دزدان کم‌حواس است که چند وقت پیش در غیاب صاحبخانه به منزلی در خیابان خاوران دستبرد زد و هر چیز باارزشی که آنجا بود، جارو کرد اما وقتی به خانه‌اش برگشت تازه فهمید چه اشتباهی کرده است. او گواهینامه و کارت موتورسیکلتش را در محل سرقت جا گذاشته بود. محسن چند روزی فکر کرد تا اینکه چاره کار به ذهنش رسید و دوباره به همان خانه رفت. این بار زنگ زد و وقتی زن صاحبخانه در را باز کرد به طرفش حمله‌ور شده و پای زن را بست و شروع به تهدید کرد تا مدارکش را پس بگیرد اما همسایه‌ها که صدای داد و فریاد را شنیده بودند، پلیس را خبر کردند و اینطور شد که محسن افتاد پشت میله‌های زندان.

 

آرش هم یکی دیگر از همین نوع خلافکارها است که الان به دستور دادیار شعبه 10 دادسرای ناحیه 6 تهران در زندان به سر می‌برد. او برای اینکه پول‌های رفیق تازه‌اش را به چنگ بیاورد، نقشه پیچیده‌ای کشید. آرش که خیلی اتفاقی با مردی به نام فیروز آشنا شده و فهمیده بود مقدار زیادی دلار دارد به او گفت مهندسی را می‌شناسد که در کار خرید و فروش ارز است. این طوری فیروز را وسوسه کرد تا پنج هزار دلارش را به مهندس بفروشد. فیروز پول‌ها را در یک ساک گذاشت و سراغ آرش رفت اما مرد کلاهبردار بهانه‌ای آورد و گفت فعلا مهندس سرش شلوغ است و بهتر است با هم به استخر بروند تا وقت بگذرد. در استخر بود که آرش ساک دلارها را یواشکی برداشت و جیم زد و فیروز وقتی زمان شنا تمام شد تازه فهمید چه بلایی سرش آمده است. او هیچ نشانی از سارق نداشت و حتی اسم کاملش را هم نمی‌دانست. اما یک شانس بزرگ آورد. آرش ساک او را برداشته و کیف خودش را جا گذاشته بود. بالاخره با مدارک شناسایی داخل کیف متهم دستگیر شد و اعتراف کرد ماجرای مهندس دروغ و نقشه دزدی بوده است.

 

از همه این دزدها بدشانس‌تر مرد 37 ساله‌ای به نام مجید است که قبلا به حبس ابد محکوم شد، اما یک سال قبل فرار کرده و این بار سراغ دزدی رفته بود. او با دو همدستش مرد ثروتمندی را که تازه از بانک پول گرفته بود، شناسایی و تعقیب و لاستیک ماشین‌اش را پنچر کرد. مرد پولدار سرگرم کلنجار رفتن با لاستیک خودرو بود که مجید و دو دوستش به او حمله‌ور شدند و کیفش را دزدیدند اما زندانی فراری در این گیر و دار موبایلش را داخل اتومبیل مالباخته جا گذاشت و با همین سرنخ خیلی زود دستگیر شد. او حالا به خاطر همین اشتباه باید تا آخر عمرش پشت میله‌های زندان بماند.

امان از بخت بد

«من بدشانس‌ترین دزد ایران هستم.» این را یک متهم به نام احسان می‌گوید و قانون احتمالات هم حرفش را تایید می‌کند. او چندی قبل در یکی از محلات خلوت غرب تهران، کیف زن جوانی را دزدید و بدون هیچ مشکلی فرار کرد. احسان یک ساعت بعد به فکر افتاد از کارت عابربانک این زن که در کیف او بود، پول برداشت کند که البته تا اینجا هم اشکالی پیش نیامد چون رمز کارت هم داخل کیف بود. احسان برای اینکه خیلی سریع به یک شعبه بانک برسد، از یک موتورسوار مسافرکش کمک خواست و آن دو با هم به مقابل یک دستگاه خودپرداز رفتند بعد احسان چون نمی‌دانست این دستگاه‌ها چطور کار می‌کند باز هم از مرد موتورسوار درخواست کمک کرد و آن مرد هم بدون هیچ مشکلی کارت را گرفت تا داخل دستگاه کند اما یک دفعه دید اسم و مشخصات همسرش روی کارت ثبت شده است. مرد موتورسوار با احسان درگیر شد و او را دستگیر کرد. بعد هم در تماس با زنش از ماجرای سرقت باخبر شد و متهم را به پلیس تحویل داد. اینطور شد که احسان لقب بدشانس‌ترین دزد ایران را به خودش اختصاص داد و وقتی برای بازجویی به شعبه 8 دادسرای جنایی منتقل شد، به بازپرس پرونده گفت: «واقعا این بدشانسی نیست که بین 13 میلیون آدمی که در تهران زندگی می‌کنند، شوهر همان زن سر راه من سبز شود؟»

 

البته احسان در تصاحب مدال طلای بدشانسی با پسر 16 ساله‌ای به اسم رامین رقابت تنگاتنگی دارد. رامین چند وقت پیش در حالی که مشروب خورده بود، در پارک سلیمانیه تهران، جلوی یک پسر جوان را گرفت و با تهدید از او خواست هر چه پول دارد تحویلش بدهد اما کتک مفصل خورد و بعد هم دستگیر شد. چگونگی ماجرا را از زبان طعمه رامین بخوانید: «من بوکسور هستم. آن روز هم تازه از باشگاه بیرون آمده بودم و داشتم به خانه می‌رفتم که رامین جلویم را گرفت و سعی کرد با تهدید چاقو مرا بترساند در آن شرایط چاره‌ای ندیدم جز اینکه از فنون مشت‌زنی استفاده کنم. بعد از آن که رامین کتک مفصلی خورد مردم دورمان جمع شدند بعد هم ماموران گشت کلانتری 122 از راه رسیدند و پسر زورگیر را بازداشت کردند.»

 

دزدان برای یک سرقت موفق فقط کافی نیست مراقب بوکسورها یا همسران طعمه‌هایشان باشند، آنها باید آمار نقل و انتقالی کارمندان بانک را هم بگیرند تا به سرنوشت «جواد – م» گرفتار نشوند. او یک کلاهبردار حرفه‌ای بود که از یک بانک دسته چک گرفت و با خریدهای میلیونی و صدور چک‌های بلامحل کلی پول به جیب زد و این کار حسابی زیر دندانش مزه کرد برای همین تصمیم گرفت این بار از بانک دیگری دسته چگ بگیرد اما چون می‌دانست اسمش در لیست سیاه قرار گرفته است به یک جاعل 100 هزار تومان پول داد و شناسنامه قلابی گرفت. او این بار به شعبه جدیدی رفت اما همین که مدارکش را تکمیل کرد خودش را در محاصره ماموران پلیس دید. ماجرا از این قرار بود که یکی از کارمندان بانک اول به شعبه دوم منتقل شده بود و به محض دیدن جوان او را شناخت و فهمید همه مدارکش جعلی است به همین دلیل بلافاصله با پلیس 110 تماس گرفت تا این مرد هم در فهرست بدشانس‌ترین تبهکاران ایران جا بگیرد.



» نظر

خاتمی! نذار بگم دیگه دوست ندارم!

خاتمی! نذار بگم دیگه دوست ندارم!
ابراهیم نبوی

گفتی اقتصاد حالی‌ام نیست، ولی اومدی و رفتی و نه برقی قطع شد و نه گوجه‌فرنگی شد چراغ خطر اقتصادی و نه مملکت شد آشغالدونی واردات موز و خیار و سیب زمینی. بابا! تو خودت حالی‌ات نیست، تو اقتصاد بلدی، دلیل‌اش هم همون کاری که کردی.


خاتمی جان! عزیز دلم! کوچولوی بال و پر شکسته. واسه چی ما رو عذاب می‌دی و رفتی توی بایگانی تاریخ قایم شدی؟ باهاس چی کار کنیم که پاشی بیایی ملت رو از سرگردونی نجات بدی؟ تو که می‌دونی این اوضاع اگه همین جوری پیش بره، نصف ملت دنیاشون می‌شه آخرت یزید و نصف دیگه هم باید برن جلو تا چهار سال دیگه بوق بزنن. تو می‌خوای چی رو برای کجا و چه زمانی حفظ کنی؟ می‌خوای افتخاراتت رو واسه چی نگه داری؟ می‌ترسی چی بشه؟ می‌ترسی دوباره بیفتی وسط یک مشت گرگ درنده که روزی نه تا بحران واسه‌ات بزان و نذارن که به تحقیقات مربوط به حقوق شهروندی‌ات برسی؟ بابا! ای ول با این مرام‌ات! مصبتو شکر با این حال دادن‌ات درست زمانی که همه دارن حال یه ملت وامونده جامونده از همه جارونده رو می‌گیرن! آخه این هم شد کار؟
 
من می دونم وقتی بخوای بیای ممکنه دوباره سرها بره توی پرونده‌های قدیمی و دوباره بقول خودت بداخلاقی‌ها شروع بشه، ولی جون حاجی! فکر ما رو چرا نمی‌کنی؟ چرا فکر نمی‌کنی ما هم آدمیم؟ چرا فکر نمی‌کنی ما هم دوست داریم وقتی اسم رئیس جمهور کشورمون می‌آد حداقل رومون بشه سرمون رو بالا کنیم و یه نگاه به عکس رئیس‌جمهور کنیم و فکر کنیم حداقل یه آدم رئیس جمهورمونه که روزی شصت بار دروغ نمی‌گه و هفته‌ای صد روز ملت رو عقب‌تر نمی‌بره! آخه رفیق جان! مرد مومن! ما سر همون سفره بی‌نون و نمک زندون اوین که هر کدوم‌مون یه دور به عشق خنده‌ها و شادی‌های یک ملت رفتیم توش، با هم نون و نمک خوردیم. حالا خودت خدارو شکر زندون نرفتی، ولی وزیرت که رفت، اون یکی وزیرت که دستش شکست، بالاخره هم‌دردیم، یعنی اصلا نمی‌خوای ما رو.... آره؟ جون مادرت که ایشاللا خدا بهش عمر طولانی بده، ما رو آدم حساب کن. نمی‌تونی بفهمی ماها از این وضع خسته شدیم؟ باید سرمون رو از پنجره در بیاریم و جیغ بزنیم خاتمی بیا، خاتمی بیا؟ حالا بفرض این کار رو هم بکنیم، تو که محل نمی‌گذاری. چی کار کنیم؟
 
محمد جونم! سید! الهی هر چی درد و بلاته بخوره توی سر این محمود، الهی قدت سر چشم هر کی نمی‌تونه ببیندت درآد، آدم این قدر ناز نازی؟ به قول امیرکبیر به سرباز مملکت یک عمر مواجب می‌دن که یک روز بره بجنگه، ما که مواجب به تو ندادیم، یعنی نداشتیم که بدیم، تازه می‌دادیم هم که تو نمی‌خواستی، ولی کم بهت احترام گذاشتیم؟ کم برات کتک خوردیم؟ کم بخاطرت انفرادی کشیدیم؟ کم بخاطرت تهمت خوردیم و تحقیر شدیم؟ کم بخاطرت دربدری و مکافات دوری از مملکت کشیدیم؟ پنج سال بچه‌تو و رفیق‌هاتو نبینی بخاطر این‌که دلت خواسته مملکت‌ات آبرویی داشته باشه و کسی جرات نکنه اسم کشورت رو با تحقیر ببره. آخه رفیق! ما که فحش تو خوردیم، ما که کتک خورمون ملس شد واسه این‌که تو باشی، ما که بقدر خستگی دست و از دست دادن نور چشم نوشتیم و با تحمل اضطراب هر روز و هر روز و هر روز قاضی مرتضوی پات وایستادیم، حالا دیگه اصلا دوزار هم ما رو آدم حساب نمی‌کنی؟ رفیق جان! ما بریم سراغ کی؟ بریم سراغ هاشمی که اونم کم ناز و ادا نداره، تازه بدبختی اینه که طرف اسمش بد دررفته، شده زمین بایر، هر چی هم آبش بدی و بذر بپاشی و کار توش بکنی بعد از ده سال می‌شه چهار تا درخت پسته که نصفش پوکه و نصفش دربسته، حالا همه این‌ها هیچی! وقتی اسمش می‌آد، ملت گوش‌شون رو گل گرفتن و چشم‌شون رو به‌کلی بستن. اگه دستشو بکنه عسل دماوند و بذاره توی دهن همین رفیق و رفقای خودمون، باز هم گازش می‌گیرن. مکافات اینه. حالا این یکی هیچی! سید! تو که نیای اون شیخ اصلاحات می‌آد که هنوز نیومده داره به در و دیوار سنگ پرت می‌کنه، بابا یواش! سرمون رو شکستی! ول بده داداش، نمی‌خوای راه بدی، تموم فامیل رو ضایع نکن. می‌خواد یه انتخابات شرکت کنه همه مون رو کرد یه لته کهنه و تپوند توی سولاخ راه آب. بدبختی مون رو ببین که وسط این همه کامران و هومن که تازه اون‌ها هم کانادایی شدن و بعد از سه هزار سال داریوش و کورش و هوخشتره، باید زیر علم باقر سینه بزنیم. بیست سال زور زدیم تا مخملباف شد ژان لوک گودار، حالا باید بیست سال زور بزنیم تا قالیباف بشه ژاک شیراک. بابا، خاتمی! رفیق جان! نذار ما که عادت کردیم به یه آدم حسابی به اسم ممد آقا خاتمی گرفتار یه مشت ذلیل علیل بشیم که نه به بارن و نه به دارن و تازه معلوم نیست اگه بیان چی می خواد بشه.

رفیق جان! محمد طلا! سید خندان! جون حاجی دودره‌مون نکن. بذار بعد از چهار سال تشنگی و مکافات یه آب خوش از گلومون بره پایین. مگه ما چه کردیم که نباس دو روز خوش تو این دنیا ببینیم؟ سید! اینها که می‌گن توی دوره خاتمی هیچ اتفاقی نیفتاد زر می‌زنن قورمه‌سبزی، از اونی که دو روز زندان رفت و شد پابلو پیکاسو تا اونی که وقتی زندون رفت عشقش خاتمی بود و وقتی از زندون بیرون اومد جواب سلام نلسون ماندلا رو هم نمی‌داد. و اونی که چهار سال ختم "صد روز با خاتمی" گرفته بود و حالا سر ختم خاتمی هم ممکنه سروکله اش پیدا نشه.

حاجی! ما اگه همونی که داشتیم رو بخوایم باهاس دم کی رو ببینیم؟ گفتی اقتصاد حالی‌ام نیست، ولی اومدی و رفتی و نه برقی قطع شد و نه گوجه‌فرنگی شد چراغ خطر اقتصادی و نه مملکت شد آشغالدونی واردات موز و خیار و سیب زمینی. بابا! تو خودت حالی‌ات نیست، تو اقتصاد بلدی، دلیل‌اش هم همون کاری که کردی. گفتی که شرمنده‌ای که نتونستی آزادی بدی، ما هم زدیم تو سرت که بی‌عرضه‌ای. اما این حاج محمود بلایی سر مملکت آورد که تو که زمانی به نظر بعضی از بروبکس مانع اصلی آزادی توی کشور بودی الآن شدی آرزوی همه ملت. نه که تو عوض شده باشی، نه، ولی تازه ملت فهمیدن یه رئیس جمهور بی‌عرضه یعنی چی؟ تازه فهمیدن روزنومه نداشتن یعنی چی! تازه فهمیدن چهار تا قطعنامه توی دو سال یعنی چی! تازه فهمیدن بی‌احترامی در تمام جهان یعنی چی؟ تازه دارن می‌فهمن آرامش و آزادی یعنی چی. بابا! درسته چهار تا مثل من و فلونی و فلونی چهار تا پس‌گردنی خوردیم و رب و رب‌مون رو یاد کردیم، ولی حداقل چهار تا دختر همسایه و پسر همسایه‌مون تونستن مثل آدم دست همدیگه رو بگیرن و توی خیابون راه برن. حداقل این بود که کسی جرأت نمی‌کرد چهار تا وب‌سایت درپیتی رو فیلتر کنه و دست بذاره روی چشم ملت که نبین و گوششو بگیره که نشنو. حداقل این بود که سالی هزار تا کتاب چاپ می‌کردیم بدون این‌که یک سال منتظر بمونیم تا اجازه کتابی که سه ماه صرف نوشتن‌اش شده بگیریم. حداقل این بود که چهار تا آدم باحال اگه می‌خواستن برن مهمونی اجنه و عزرائیل بالای سرشون ظاهر نمی‌شد. حداقل این بود که اگر می‌رفتی دفتر معاون دانشگاه که نمره‌تو درست کنی ترتیب‌تو نمی‌داد و تازه بعدش به زور عقدت نمی‌کرد. حداقل این بود که هفته‌ای یک ترور نبود و سر یکی رو نمی‌بریدن... بابا این‌ها که حداقل نیست، من می‌خوام برگردم به همون حداقل انسانی.

ببین، محمد جان! قربون اون عبای سفیدت برم! به حرف این بچه گاگولایی که وقتی می‌خوان سراغ تاریخ می‌رن سه هزار سال قبل و وقتی می‌رن سراغ جغرافیا می‌رن پنج هزار کیلومتر اون‌ورتر گوش نکن. ما که می‌دونیم ایرونی هستیم و همسایه عراق و افغانستان و ترکیه و پاکستان هستیم و مطمئنیم که ایران همجوار سوئیس و اتریش نیست، از طرفی می‌دونیم که اگر بخواهیم گذشته رو ببینیم دیگه فوقش می‌ریم زمان هاشمی، نه، می‌ریم زمان هویدا، خیلی که بخواهیم زور بزنیم می‌ریم زمان مصدق، ورنمی‌داریم زرتی بریم سراغ جمشید و داریوش و خشایارشاه. ما می‌دونیم واقعیت چیه، اگه هم ده سال پیش الدرم بلدرم می‌کردیم و می‌خواستیم تو بشی رهبر اپوزیسیون، من یکی که غلط کردم، گه خوردم. بقیه خودشون می‌دونن رژیم غذایی شون چیه، من می‌خوام تو بشی رئیس جمهور. یه رئیس جمهور که چهار تا وزیر باسابقه بگذاره برای گردوندن مملکت، یه رئیس جمهور که هر چهار سال یک سال یا حداکثر دو بار بره نیویورک، سالی هم دو بار بره فرنگ، بقیه وقتش رو هم به اداره مملکت بگذرونه. ما رئیس جمهوری نمی‌خوایم که دنیا رو مدیریت کنه ولی توی کشورش همه همدیگه رو بخورن، بیا! این یکی اومد راه بره، چنان ضایع کرد که تا پونزده سال باهاس سیفون بکشی و عطر و گلاب بزنی که بوی رئیس جمهور از شامه ملت حذف بشه. چه جوری بهت بگم، ما یه رئیس جمهور می‌خوایم که برق‌مون قطع نشه، فیلتر نشیم، روزنامه داشته باشیم، احترام داشته باشیم، روزی که می‌آد قیمت خونه اگه صد میلیون هست، بعد از چهار سال مثلا بشه صد و بیست میلیون نه دویست و پنجاه میلیون.

خاتمی جونم! عزیز دلم! چه جوری بهت باید قول بدیم که بچه‌های خوبی هستیم و بخدا بهت کمک می‌کنیم که مملکت رو اداره کنی، بهت کمک می‌کنیم و بیخودی هم هر روز تند نمی‌ریم که اذیتت کنیم. همراه‌ات هستیم و دل‌مون لک زده که مثل آدم زندگی کنیم. ما از بی‌احترامی خسته شدیم. ما از این‌که هر روز بشنویم یکی دیگه از بهترین بچه‌های این مملکت رفت فرنگ و دیگه نمی‌آد خسته شدیم. ما از این‌که هر روز دروغ بشنویم خسته شدیم، ما از این‌که هر روز ببینیم یک وزیر بی‌عرضه می‌ره کنار یکی بی‌عرضه‌تر می‌آد جاش خسته شدیم. ما از این‌که قیمت‌ها مثل موشک می‌ره بالا و در عوض موشک‌ها سقوط می‌کنه خسته شدیم. ما از خالی‌بندی‌ها خسته شدیم. ببین! چرا نمی‌فهمی!؟ چرا نمی‌تونی بدبختی ما رو درک کنی! ما از این وضع خسته شدیم. باید چی کار کنیم؟ باید همه جای شهر اسمتو بنویسیم روی در و دیوار؟ باید ملت عکس خاتمی رو بزنن روی ماشین و لباس‌شون و هر جا دست‌شون می‌رسه تا بفهمی؟ باید هر جا سخنرانی می‌شه جمع بشن و شعار بدن که بیایی؟ چی کار کنیم؟ جون حاجی بگو چه کنیم؟ آخه رفیق جان! یه نیگاه به تقویمت بنداز و ببین روزها همین جوری داره می‌گذره و هر چه می‌گذره آقاتیزه دندون‌هاش رو برای قاپیدن یک دوره دیگه ریاست جمهوری تیز می‌کنه.

ببین حاجی! دارم جدی می‌گم! تو شدی عین دخترعمو خوشگله که می‌خواهیم نامزدمون بشی، نشستی واسه خودت لب جوب، یه گل مریم هم گرفتی دستت و پرشو می‌کنی و هی می‌گی می‌شه نمی‌شه، می‌شه نمی‌شه، می‌شه نمی‌شه، بابا اگه می‌شه، بگو ما هم بریم تهیه و تدارک، شاید بابات رضایت داد، حضرت عباسی اگه رضایت ندی ممکنه یکی بره زن فرنگی بگیره، یکی هم بگه دلمو به همین مهوش‌خانوم خوش می‌کنم، بالاخره وقتی برق قطع باشه آدم روی نحس‌اش رو نمی‌بینه. ولی آخه این یارو هم ددری یه، هم بد اداست، هم دائم خونه باباست، هم می‌ره دیدن غریبون. تو رضایت بده، ما هم این ور قضیه حواس‌مون هست، اگه کسی خواست مراسم رو به هم بزنه و تحریم کنه و پشت سر رفیق‌مون حرف بزنه، نه دیگه دوست و رفیق سرمون می‌شه، نه دیگه حاضریم کوتاه بیاییم. نه که رفیق‌باز نیستیم، ولی رفیق اصلی ما مملکته و عشق اصلی‌مون کشوری که هر روز داره توی لجن و کثافت دیوانگی و بی‌عقلی فرو می‌ره.

من نمی‌دونم، شاید هم دلت با ما نیست، شاید می‌ترسی دوباره بگی آره، نه ماه به شکم بکشی آخرش هم یه بچه ناقص‌الخلقه به دنیا بیاد که نه قیافه‌اش به ملت ما شبیهه نه به دولت تو، اگه می‌خوای بگی نه، جون مادرت همین فردا بگو نه، ولی دست ما رو تو پوست گردو نذار. اگه نمی‌خوای خودت بیای، حالا که همه قبولت دارن، هر چی آدم گنده است جمع کن، برین بشینین توی یک خونه‌ای، دو روز حرف بزنین، آخر کار یکی رو انتخاب کنین که همه‌مون پاش وایستیم و از شر این زن‌بابا راحت بشیم. اگه این کار رو بکنی، هم عقل کردین، هم ملت می‌آن پشت سرتون، گیریم که چهار تا دله دیوونه نیان، بقول شیرازی‌ها باکی نیست. منتهی هر کاری می‌کنی زودتر، بابا لایت! بابا یواش! تا تو بگی نه، یارو سه دور کره زمین رو دور زده و یه متر دیگه به حجم کثافت مملکت اضافه کرده.

خاتمی جونم! من کاری به هیچ کس ندارم. این نامه رو هم واسه این دارم منتشر می‌کنم چون می‌دونم اینجوری زودتر به دستت می‌رسه، به من باید جواب بدی! من واسه‌ات زندگی‌مو گذاشتم. می‌دونم خیلی‌ها این کار رو کردن، ولی من کار خودمو می‌کنم. به من جواب بده، یا بگو آره و بیا و پاش وایستا و پات وای میستیم، یا بگو نه و به عنوان کسی که همه‌مون قبولت داریم، با بقیه اون‌هایی که می‌خوان مسائل کشور رو توی ایران حل کنن، بشینین یکی رو انتخاب کنین و اون بشه نامزد ائتلاف، ما هم تصمیم شما رو قبول داریم.

گفتم ما تصمیم شما رو قبول داریم، گفتم ما، فکر نکن خودمو جمع بستم که بگم از طرف ملت حرف می‌زنم، نه حاجی! دیگه اون عادت‌ها توی سر ما یکی که دیگه نیست. خودمو جمع بستم که تنها نباشم. حرف آخرم هم اینه که اگه جواب دادی که دادی، اگه ندادی، دیگه اصلا باهات حرف نمی‌زنم، توی روت هم نیگاه نمی‌کنم. مطمئن باش نمی‌رم سراغ غریبون، منتهی دیگه یادم می‌ره که یه روزی یه محمد خاتمی مشتی باحال داشتیم که می‌تونست گره کارمون رو واکنه، ولی اینقدر دست دست کرد که موهای سرمون عین دندونامون سفید شد.





منبع: سایت پویش دعوت از سید محمد خاتمی برای شرکت در انتخابات http://www.mowj.ir

لطفاً طومار دعوت از خاتمی را امضاء کنید


» نظر

سفر به دنیای خانم ها و آقایان

سفر به دنیای خانم ها و آقایان

1.jpg

 

ویژه خانم‌ها: سفر به دنیای مردانه

چه بسیار خانم‌هایی که سرکلاس‌های ما نشسته‌اند و هنوز ازدواج نکرده‌اند؛ بس که این کلاس‌های ما باکلاس است. اینها، از آن دسته آدم‌های بابرنامه‌ای هستند که بدون کسب صلاحیت‌های لازم، قصد ندارند دم به تله بدهند. ماهم برای این عده افراد خوش‌فکر و بافرهنگ، توصیه‌های ویژه‌ای داریم تا قبل از ورود به دنیای سراسر رمز‌و‌راز و شگفتی آقایان، بتوانند شناختی- ‌هرچند جزئی و مختصر- از آنها به دست آورند.

1 - آقایان توانایی‌هایی دارند که شما را به شگفتی وامی‌دارد. آنها می‌توانند در هر نوع شیشه‌ای را باز کنند؛ از شیشه مربای آلبالو گرفته تا عسل بهاره آویشن. در این باره تردید نکنید؛ بدون هیچ‌گونه وسیله کمکی و در عرض چند ثانیه.

2 - آقایان می‌توانند موقع گوش دادن دقیق و جدی به حرف‌های شما، از ته قلب بخوابند. حتی ممکن است در این میان، با ادای کلماتی مانند «آها، چه جالب» و مانند آن، با شما همراهی هم بکنند اما این دلیل بر بیداری آنها نیست. تعجب نکنید، خودتان بعینه خواهید دید.

3 - آقایان می‌توانند بدون حمل هیچ‌کدام از انواع و اقسام کیف‌های کوچک و بزرگی که شما دست‌تان می‌گیرید،با یک دست کت و شلوار بروند مهمانی؛ کلید و تلفن همراه‌شان را هم توی دست‌شان می‌چرخانند

ویژه آقایان: سفر به دنیای زنانه

چه بسیار آقایانی که سرکلاس‌های ما نشسته‌اند و هنوز ازدواج نکرده‌اند؛ بس که این کلاس‌های ما باکلاس است. اینها، فکر می‌کنند خانم‌ها را شناخته‌اند و رگ خواب آنها را توی دستشان دارند. اما هیهات! اگر بتوانید حتی بعد از عمری زندگی مشترک باز هم ذره‌ای از آن دنیای پررمزوراز را درک کرده باشید. یک دنیا شگفتی است که در هر لحظه یک بارقه از آن را خواهید دید. برای اینکه از الان آماده باشید، به این نکات جادوگرساز توجه کنید.

باشد که به دردتان بخورد!

1 - خانم‌ها می‌توانند همزمان که غذا درست می‌کنند، با تلفن حرف بزنند، به بچه دیکته بگویند، سریال تلویزیون را تماشا کرده و انباری را تمیز کنند. (این را دیگر باور نمی‌کنید، نه؟) این برای خانم‌ها خیلی عادی است که بتوانند همه این کارها را باهم انجام بدهند و گیج نشوند. چیزی که شما در خواب هم نمی‌توانید ببینید.

2 - خانم‌ها این قابلیت را دارند که موقع آماده‌شدن برای مهمانی، 75 دقیقه وقت صرف کنند. البته این غیر از آماده شدن از روزهای قبل است که در اماکن دیگری مانند آرایشگاه، فروشگاه‌های لباس و غیره گذشته است. احتمالا شما - که این کار را حداکثر در 20 دقیقه انجام می‌دهید- هرگز به راز این دقایق و ساعت‌ها پی نخواهید برد.

دانستن اینکه این اخلاق عمومی بیشتر خانم‌ها و اغلب آقایان است، کمک می‌کند تا فکر نکنید همسرتان از کره مریخ آمده و خوش به حال دیگران که «همسرانی چنین و چنان» دارند! این مهم‌ترین درس کلاس جادوگری است!


» نظر

عکس های فوق العاده طنز و سوتی های عجیب که فقط توی ایران پیدا میش

عکس های فوق العاده طنز و سوتی های عجیب که فقط توی ایران پیدا میشند

33v13ti.jpg

 

استفاده بهینه از پیکان

2hz32p5.jpg

 

پنج هزارتومنی یا تراول چک

2qlb9e1.jpg

 

مرسی تدین

oaupg8.jpg

 

امکانات فوق العاده ی دانشگاه ها

2ry10g7.jpg

 

بابا شما ته موسسه اید

2r47xie.jpg

 

فامیل قنبر هم باشید باز هم به یه جایی میتونید برسید

b6vpfk.jpg


» نظر

اس ام اس جوک

یکبار به یک گربه میگن مدرک تحصیلی ات چیست میگه پیش پیش دانشگاهی

شب عید فطر همه اصفهانیا بیرون خوابیده بودن ازشون می پرسن چرا بیرون خوابیدین میگن واسه اینکه پول فطرمون بیفته گردن شهرداری
rolling on the floorrolling on the floorrolling on the floorrolling on the floorrolling on the floor

به دختره می گن اگه دنیا رو بهت بدن چی کار می کنی می گه من فعلا می خوام درسمو ادامه بدم

عزیزم خیلی دوست دارم خیلی وقته که ندیدمت بزرگترین آرزوم اینه که باز هم بیام جلوی قفست بهت غذا بدم!!! devil

در پارکینگ خاطراتم چشماتو پارک کردم,بعدش هم دلت رو پنچر کردم تا از دلم نری

ادم به 6 دلیل شانس اورد چون حوا نمتونست ایناو بهش بگه:
1-من ادمت کردم
2_برو از شوهرای مردم یادبگیر
3_دیشب کجا بودی؟
4_چرا پولاتو میدی مادرت؟
5-چرا به اون زنه نگاه کردی؟
6-می دونی من چند تا خاستگار داشتم؟
party
 

دوست داشتن همیشه گـــفتن نیست گاه سکوت است و گاه نگــــــاه ... غـــــریبه! این درد مشترک من و توست که گاهی نمی توانیم در چشمهای یکد یگــرنگــــاه کنیم

شیطان/ اندازه یک حبّه قند است/ گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما/ حل می شود آرام آرام/ بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم/ و روحمان سر می کشد آن را/ آن چای شیرین را/ شیطان زهرآگین ِدیرین را/ آن وقت او خون می شود در خانه تن/ می چرخد و می گردد و می ماند آنجا/ او می شود من

دانم تو می خوانی ز چشمم حرفهایم را نمی دانم تو می بینی نگاه بی صدایم را که می گوید بدون مهربانیهای بی حدت... بدون عشق تو، هیچم..

میان فرشتگان تنها شیطان احساس غرور می کند ! چون او میدانست تو ارزش سجده کردن نداشتی

میدونی که چه موقع می فهمی دنیا دو روزه؟ وقتی که اونی که دوستش داری بهت بگه تا آخر دنیا باهاتم

عشق لالایی بارون تو شباست / نم نم بارون پشت شیشه هاست / لحظه ی شبنم و برگ گل یاس / لحظه ی رهایی پرنده هاست / لحظه ی عزیز با تو بودنه / آخرین پناه موندن منه

روی یک طاقچه سنگی میون دو قاب رنگی بودن من و تو با هم داره تصویر قشنگی عکس تو تو قاب خاتم در حصار خالی از غم حتی در مرگ تن من نمی گیره رنگ ماتم

کلاس عشق ما دفتر ندارد شراب عاشقی ساغر ندارد بدو گفتم که مجنون تو هستم هنوز آن بی وفا باور ندارد

به حرمت آن شاخه ی گل سرخ که لای دفتر ترانه هایم خشک شد ! به حرمت قدمهایی که با هم در آن کوچه ی همیشگی زدیم ! به حرمت بوسه هایمان ! نه ! تو حتی به التماس هایم هم اعتنا نکردی ! قصه به پایان رسید و من همچنان در خیال چشمان سیاه تو ام که ساده فریبم داد ! قصه به پایان رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویا ها دلگیرم

هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت: ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

میدونم میتونی قلبمو آتیش بزنی اما نزن...میدونم میتونی بری و منو تنهام بزاری اما نزار...میدونم میتونی بریو باکس دیگه‌ای دوست شی اما نشو...میدونم میتونی جواب منو ندی اما بده...میدونم میتونی نابودم کنی اما نکن...میدونم میتونی واسم افف نزاری ولی بزار ای مهربون من دوست دارم

عشق با غرور زیباست ولی اگر عشق را به قیمت فرو ریختن دیوار غرور گدایی کنی... آن وقت است که دیگر عشق نیست... صدقه است

 

جملات رمانتیک ویژه پیچوندن : - آرزوی من خوشبختی توست، با من باشی یا نباشی فرقی نمیکنه!! - خودم هم نمی دونم چیکار میخوام بکنم.نمیخوام تو به آتیش من بسوزی!!! - تو هم خوشگلی،هم باهوشی،هم زرنگی.. .آدمهایی خیلی بهتر از من گیرت میاد!! - ما مدلهای ذهنیمون با هم فرق میکنه!! هیچ پروسیجری برای تلفیق این دو مدل نداریم!! - تاکید مداوم بر برخی جملات شریعتی:"اگر عشق دوام یابد،به ابتذال میکشد

ستاره بخت هیچ کسی شوم نیست، این ما هستیم که آسمان را بد تعبیر میکنیم.

داشتم توی یک جاده می رفتم که چشمم خورد به یه تابلو که روش نوشته بود: دوست داشتن دل می خواهد نه دلیل
roseroseroseroseroserose

 


» نظر
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >