سفارش تبلیغ
صبا ویژن

محبت

یک بچه میمون بی خانمان که مشرف به مرگ بود با عشق یک کبوتر زندگی دوباره یافت.
این بچه میمون بعد از اینکه توسط مادرش رانده شد و در شرف مرگ بود نجات داده شد و به بیمارستان حیوانات در یکی از استانهای چین برده شد و درمان برای وی شروع شد اما همچنان بی اشتها بود و حال مساعدی نداشت تا اینکه یکی دیگر از بیماران آن بیمارستان که یک کبوتر بود او را زیر بال خود گرفت و احساس و عشق خود را به او نشان داد و از آن پس میمون سلامتی و شادابی خود را باز یافت
 
 
monkeypigeonUPPA_450x300.jpg

» نظر

امروز او در گذشت کسی که هزار سال زیسته بود

دو روز مانده بود به پایان جهان ! تازه فهمید هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد، آشفته و عصبانی، نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. وقت می خواست. وقت اضافه ! داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را بهم ریخت. خدا اما باز هم سکوت کرد. جیق زد و جار و جنجال راه انداخت. خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده را دور انداخت، خدا سکوت کرد. دلش شکست و گریست و به سجده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت : بنده عزیزم ! اما یک روز دیگر هم از دست رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جنجال و هیاهو گذراندی و از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقیست. بیا و حداقل این یک روز را زندگی کن. لا به لای هق هقش گفت : اما با یک روز... با یک روز چکار می شود کرد ؟... خدا گفت : آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد هزار سال هم به کارش نمی آید . آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت : حالا برو زندگی کن. او مات و مبهوت به سهمش از زندگی نگاه کرد که در گودی دستش می درخشید. می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. کمی مکث کرد و ایستاد... بعد با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد‌! بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم. آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را بر سر و رویش پاشید. زندگی را نوشید، زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا برود، می تواند بال بزند، می تواند پا روی خورشید بگذارد و به آسمان برسد. او در یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی به دست نیاورد، اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید. به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنهایی که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد، خندید و سبک شد. لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق شد، عبور کرد و تمام شد . او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند:

امروز او در گذشت کسی که هزار سال زیسته بود


» نظر

چگونه میشود زنان را خوشحال کرد؟

یک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم می زد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه می کرد. نگاهی به آسمان آبی، دریای لاجوردی و ساحل طلایی انداخت و گفت:

خدایا! می شود تنها آرزوی مرا برآورده کنی؟

ناگاه، ابری سیاه آسمان را پوشاند و رعد و برقی درگرفت و در هیاهوی رعد و برق، صدایی از عرش اعلی به گوش رسید که می گفت:

چه آرزویی داری ای بنده محبوب من؟

مرد سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت:

ای خدای کریم! از تو می خواهم جاده ای بین کالیفرنیا و هاوایی بسازی تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگی کنم!!!

از جانب خدای متعال ندا آمد که:

ای بنده من! من ترا به خاطر وفاداری بسیارت، دوست می دارم و می توانم خواهش ترا برآورده کنم، اما هیچ میدانی انجام تقاضای تو چقدر دشوار است؟ هیچ میدانی که باید ته اقیانوس آرام را آسفالت کنم؟ هیچ میدانی چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود؟ من همه اینها را می توانم انجام بدهم، اما آیا نمی توانی آرزوی دیگری بکنی؟

مرد مدتی به فکر فرو رفت. آنگاه گفت:

ای خدای من! من از کار زنان سر در نمی آورم! می شود به من بفهمانی که زنان چرا می گریند؟ می شود به من بفهمانی احساس درونی شان چیست؟ اصلا می شود به من یاد بدهی که چگونه می توان زنان را خوشحال کرد؟

صدایی از جانب باریتعالی آمد که:

ای بنده من! آن جاده ای که می خواستی دو بانده باشد یا چهار بانده؟؟؟!!!


» نظر

زندگی خروسی جوجه عقاب

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد

و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید

که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند

 و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید.

یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد . جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت

 و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست.

او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی.

 تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند

و پرواز می کردند.عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.

مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد

 اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود

 و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند

 که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.

بعد از مدتی او دیگر

 به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد مثله یه خروس بزرگ شد ازدواج کرد بچه دار شد و همانند یک خروس مرد در حالیکه همیشه یه عقاب بود.

توهمانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال  رویا هایت برو

 و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.


» نظر

تولد سهراب سپهری

فردا تولد سهراب سپهریه
توصیف وتعریف کردنام خوب نیست
اما به نظر من بهترین شاعر ایرانی بود
کسی که هر بیتش هزار معنی و هر کلمش هزار مفهوم داشت
اگر همه ما مثله سهراب فکر میکردیم دنیا چه بهشتی بود

 


روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد

در رگ ها نور خواهم ریخت

و صدا در داد ای سبدهاتان پر خواب سیب آوردم سیب سرخ خورشید

خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد

زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید

کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ

دوره گردی خواهم شد کوچه ها را خواهم گشت جار خواهم زد : آی شبنم شبنم شبنم

رهگذاری خواهد گفت : راستی را شب تاریکی است کهکشانی خواهم دادش

روی پل دخترکی بی پاست دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت

هر چه دشنام از لب خواهم برچید

هر چه دیوار از جا خواهم برکند

رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند

ابر را پاره خواهم کرد

من گره خواهم زد چشمان را با خورشید دل ها را با عشق سایه ها را با آب شاخه ها را با باد

و به هم خواهم پیوست خواب کودک را با زمزمه زنجره ها

بادبادک ها به هوا خواهم برد

گلدان ها آب خواهم داد

خواهم آمد پیش اسبان گاوان علف سبز نوازش خواهم ریخت

مادیانی تشنه سطل شبنم را خواهم آورد

خر فرتوتی در راه من مگس هایش را خواهم زد

خواهم آمد سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت

پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند

هر کلاغی را کاجی خواهم داد

مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک

آشتی خواهم داد

آشنا خواهم کرد

راه خواهم رفت

نور خواهم خورد

دوست خواهم داشت




» نظر
<   <<   6   7