دیدار با خدا
در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم و روزهای سپری شده عمرم را برگ به برگ مرور کردم .
به هر روزی که نگاه می کردم ، در کنارش دو جفت جای پا بود. یکی مال من و یکی مال خدا .
جلوتر می رفتم و روزهای سپری شده ام را می دیدم .
خاطرات خوب ، خاطرات بد ، زیباییها ، لبخندها ، شیرینیها ، مصیبت ها، ... همه و همه را می دیدم .
اما دیدم در کنار بعضی برگها فقط یک جفت جای پا است .
نگاه کردم ، همه سخت ترین روزهای زندگی ام بودند .
روزهایی همراه با تلخی ها ، ترس ها ، درد ها، بیچارگی ها .
با ناراحتی به خدا گفتم :
روز اول تو به من قول دادی که هیچ گاه مرا تنها نمی گذاری .
هیچ وقت مرا به حال خود رها نمی کنی و من با این اعتماد پذیرفتم که زندگی کنم .
چگونه ، چگونه در این سخت ترین روزهای زندگی توانستی مرا با رنج ها ، مصیبت ها و دردمندی ها تنها رها کنی ؟
چگونه ؟
خداوند مهربانانه مرا نگاه کرد .
لبخندی زد و گفت :
فرزندم ! من به تو قول دادم که همراهت خواهم بود .
در شب و روز ، در تلخی و شادی ، در گرفتاری و خوشبختی .
من به قول خود وفا کردم ،
هرگز تو را تنها نگذاشتم ،
هرگز تو را رها نکردم ،
حتی برای لحظه ای ،
آن جای پا که در آن روزهای سخت می بینی ، جای پای من است ،
وقتی که تو را به دوش کشیده بودم
کلمات کلیدی :
» نظر